بنری بزرگ جلوی در مجتمع است. بنر اجرای برنامهشان برایم جالب است: «سوگخوانی اضطرار»- مجتمع دانشجویی امام رضا- فدائیان اسلام 2! از گرفتن بلیت رایگان برنامه تا نشستن روی صندلیهایی که با فاصله چیده شده 5 دقیقه فاصله است. پیش از این بارها برای نمایش فیلم، گزارش از گروههای جهادی و برنامههایی از این دست به مجتمع آمدهام، ولی این بار داستان متفاوت است. دور تا دور محوطه دیوارهای مشکی ما را در برگرفتهاند.
هفت خوانشگر گروه به روی سن میآیند و ما را به دنیای کلماتشان میبرند. کلماتی که برای خوانششان گروه چندین ماه زمان گذاشته است تا یک کار خوب را اجرا کند. تماشاگران که اغلب جوان هستند سوار بالِ کلمات میشوند و به روز عاشورا میرسند. کلمات این بار از سوی آدمها روایت نمیشوند و این اشیای جان گرفته صحرای کربلا هستند که به حرف آمدهاند و سعی میکنند از رنج روز واقعه بگویند.
ایده نو گروه تئاتر ماهو جانبخشی به اشیا در دل صحرای کربلا و بهره گرفتن از صداست. ایدهای که با کمک سازمان جوانان آستان قدس و با همراهی شهرداری منطقه7 اجرا شد. چند روایت کوتاه از دلِ خوانش اضطرار بیرون کشیدهایم تا خواننده متن را با این اجرای متفاوت به دل یک واقعه ببریم.
داستان بعد از واقعه شروع میشود. جایی که اهل بیت اسیرند و سکوت پس از جنگ صحرای کربلا را در بر گرفته است. روایت اول را تسبیح میگوید. تسبیحی که دست حضرت سجاد(ع) در گردش بود و پس از اسیری ایشان به سویی از صحرا پرت شده است و در میان بوتهای خار ناله فراق سر میدهد: «نمیدانم مولایم چه میکند. او که هر لحظه با من انس داشت به ذکر. دانه به دانه. مرا میچرخاند به نور و به ذکر. حالا این منم دلتنگ آن لحظات و بیخبر از حال خیمه. آهای کسی هست مرا خبر دهد از حال خیمههای مولایم؟»
حال خیمه را باد که در همه جای این صحرای عطشناک حضور داشته و همه حادثه را جزء به جزء دیده است، برایش روایت میکند: «حال خیمه را میخواهی بدانی؟ همین قدر بگویم خوب نیست. زینب لحظاتی پیش نماز شبش را سلام داد و رو چرخاند به طرف مولایم حسین به
درد و دل. ناله و گریهاش با کلمات آمیخت. فکرت رهایم نمیکند. فردا که ما از اینجا میرویم جسم اطهرت زیر آفتاب چه میشود. من در تمام عمرم از تو جدا نبودهام. یادت هست به عبدا... گفتم تنها شرط ازدواجم این است که دمی از حسین جدا نباشم. حالا از فردا چه کنم و با که داغ دل بگویم. حالا از فردا وقت دلتنگی به که بنگرم. تو را که ندارم دنیا ندارم. بی تو توانِ نفس ندارم، اما میمانم.
آنقدر میمانم تا به تمام این مردم بگویم که با تو چه کردند که اکنون اینگونه بین صحرا افتادهای و این زن و بچه بیسرپناه در آغوش هم به خواب رفتهاند. حالا زینب خیلی تنها شده و خود ایستاده در برابر خیمهها که مبادا نامحرمی قصد خیام حسین کند در دل شب. کاش برادرش عباس بود.»
هنوز چند دقیقه از شروع برنامه گذشته که صدای گریههای ریز زنی در فضا میپیچد. گریههایی که استمرارشان قطع نمیشود. زینبِ بعد از حسین(ع) روایت سنگین و غمگینی دارد. اضطرار، لحظههای اضطراب حضرت زینب است وقتی هیچ امیدی به برگشت برادر ندارد. نمیشود پای این خوانش جلوی نمِ چشمانت را بگیری.
همراهی با کودک سه ساله خیمهگاه حسین و حالِ کاروان اسرا آسان نیست و هر قلبِ سختی را نرم میکند. باد دوباره به سخن میآید و از هوای خیمهها بعد از واقعه و احوال مردمانش میگوید
«شب یازدهم را نه میتوان نگاشت و نه میتوان گفت. قلم نای نوشتن ندارد و زبان نای گفتن» این را خوانشگر میگوید و نمیداند در دلمان میگذرد: «البته گوش هم جرئت شنیدن ندارد و دل طاقتِ تاب آوردن ». همراهی با کودک سه ساله خیمهگاه حسین و حالِ کاروان اسرا آسان نیست و هر قلبِ سختی را نرم میکند.
باد دوباره به سخن میآید و از هوای خیمهها بعد از واقعه و احوال مردمانش میگوید. هرچه عناصر بیشتری به میان میآیند صدای گریهها بلندتر و گرههای بیشتری از واقعه گشوده میشود.
گاهی خیال میکنم به دیدن روضهای مصور آمدهام. صحنهها در تاریکی جان میگیرند و باورت میشود که سنگها و خارها و حتی پیراهنها هم سخن میگویند. روایت تک پیراهن مانده بر تن حسین(ع) افسوس دل را بیشتر میکند: « بگذارید بمانم پیش حسین. بگذارید آرزوی 50 سالهام روا شود. بگذارید بمانم و زحمات بانویم زهرا(س) هدر نرود که مرا به هزار مشقت و درد برای این روزها دوخت.»
داستان پیراهن به همین جا تمام نمیشود: «آخر از حسین جدایم کردند. ای آتش بگیری دنیا. یادم هست چشم که باز کردم کوک آخر را بر پیکرم چشیدم و همان جا رها شدم. انگار دستی خسته توان تحمل وزن من را نداشت. من در آغوش زنی بودم. زنی در بستر، ناتوان، نفس بریده و از پا فتاده.
انگار صدایی به من نامم را میگفت، :پیراهنِ حسین. مرا به دخترکش داد تا امروز به تن حسین کند. من را در صندوقی گذاشت تا دیشب که زینب در صندوق را باز کرد. مرا بالا گرفت و نگاه کرد و گفت. خیلی جوانی برای حسین. نباید کسی به جوانیات طمع کند و تو را از حسین جدا کند. باید بمانی پیش حسین. مادرم با درد دست زحمت بسیار کشیده تا تو پا به دنیا بگذاری. نباید حسین را رها کنی و من تن دادم به شکافهای روی تنم تا...».
بغض قصه پیراهن را ناتمام میگذارد، اما روایت بعد از او ادامه دارد و به دیگر عناصر حاضرِ کربلا میرسد. روایتی که برای دهه دوم محرم و برای احوال حضرت زینب به زیبایی نگاشته شده است. حالا دیگر چشمی خالی از اشک نیست و همه همراه روضههای مصور شدهاند. روایت گودال قتلگاه پایان بخش داستان است.
آنجا که میگوید: «ما رفتیم اما زینب بود. زینب همیشه بود. این روایت یک شب از زینب بود و زینب یک سال و نیمش هرشب اینگونه بود و این داغ پایان نمییابد و این زخم سر نمیبندد مگر تا آمدن مرهم این غم» برنامه با پخش دعای فرج پایان میگیرد و ما را با دنیایی از عناصر جان گرفته کربلا تنها میگذارد.